آیا تمایل دارید در کانال عصر عضو شوید؟

سرویس اجتماعی | کد خبر: ۲۸۴۷۰۵۹
تاریخ انتشار: ۱۴۰۰/۰۹/۰۹ - ساعت ۷:۲۶
به مناسبت هفته بسیج:

گفت و گو با مادر شهیدی که خواب شهادت فرزند ۱۶ ساله اش رو دیده بود

مادر شهیدگفت: قبل از اینکه جنازه رو بیارن خواب دیدم یک خبرنگار میخواد با من مصاحبه کند، خبرنگار گفت شما چیکاره شهید هستید! من گفتم مادر شهید هستم و به محض اینکه گفتم فهمیدم اشتباه کردم؛ گفتم، ببخشید من اشتباه کردم! من خاله شهید هستم. گفت نه دیگه گذشت! بعد که رفت دیدم یک جنازه ای را آورده بودند با تابوت چون پسر دومم احمد دنیا امده بود جلو گهواره گذاشته بودن ؛ وقتی جنازه رو دیدم صورت احسان از قسمت راست کبود شده بود و قلبش آسیب دیده بود. من اونجا متوجه نشدم
گفت و گو با مادر شهیدی که خواب شهادت فرزند 16 ساله اش رو دیده بود,

به گزارش عصر اترک از مانه و سملقان، شهید "احسان رنجبر"، ساکن و اهل آشخانه در سال 65در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت به جبهه رفت و در عملیات  کربلای 10در سلمانیه از محل اصابت ترکش به سینه و قلب و پهلوی راست به فیض شهادت نائل آمد.

به مناسبت هفته بسیج و یادواری شهدای دانش آموز شهرستان مانه وسملقان پای صحبت های بانو زهرا شرکاء مادر شهید احسان رنجبر نشستیم.

مادر شهید گفت: احسان اولین فرزندمان بود احسان مقطع ابتدای و راهنمایی اشخانه بود آن زمان اشخانه رشته تجربی نداشت  و مجبور شدیم بفرستیم بجنورد وگروهک ها زیاد بود و میترسیدم چون اولین بار بود که میخواست تنها زندگی کند  برای همین از شهید حسین رستگار که در همان دبیرستان بودند خواستم که باهم هم اتاقی شوند

وی ادامه داد: هنوز سال اول تمام نشده بود دوتاپسرخاله ش علی اکبر شرکا و اسدالله یزدانی در سال 64و65 به شهادت رسیدنددر سال ۶۵ احسان خواست بره جبهه؛ چون دوتا بچه ها ی خواهرم به شهادت رسیده بودند و وابستگی زیادی به اون بچه ها داشتم به طوری که علی اکبر وصیت نامه خودش را برای من فرستاده بود و علی اکبر یه مدت مفقود بود وقتی مشخص شد شهید شده تا ی مدت نتونستن جنازشو بیارن،  اسدالله هم همین طور؛  من خاله کوچیکه بودم و وقتی اینا پیش هم بودند منم هم مثل آنها کوچیک میشدم و باهاشون عین یه دوست بودم و به خاطر این نمیخواستم احسان بره جبهه،؛ میگفتم احسان جان تو بمان،  قرار نیست همه برن بجنگن توبمان، این انقلاب نیاز به نیروی جوان دیگه داره که خدمت کنه

شهید رو به مادر گفت: اولا که مادر ضمانت میدی که اونقدری بمانم که بتونم به کشورم خدمت کنم و در بستر مرگ به هر حادثه و اتفاقی  نمیرم؟  
دوما الان دستور رهبره که هرکسی که میتونه سلاح برداره باید به جبهه بره  اسلام در خطره پس من برخودم واجب میدونم که برم.  پس اگر من نرفتم و موندم بعد به شهادت نرسیدم فردای قیامت میتونی با حضرت زهرا روبه رو بشی چه جوابی داری بدی؟  چرا مانع من شدی به چه دلیل!؟ 

زهرا شرکا گفت: این طور که گفت من راضی شدم، عملیات کربلای ۵رفت اسدالله به شهادت رسیده بود برای چهلمش اومد وباز بعد چهلم  برای کربلای 10اعزام شد که ی مدتی خبری ازش نبود.

مادر از نحوه شهادت احسانش گفت: مددکار بود به خاطر یک مجروح میخواسته برود  کمکش کند ترکش میخوره و مجروح می شود با یک امبولانس میخواستن بیارن عقب که امبولانس مورد اصابت قرار میگیره  و بعداز صورت و قلب مورد اثابت قرار میگیرد؛ برای احیا کردنش پلاکش رو با عجله در میارن و چون شهید شد پلاک نداشت یه مدتی ازش خبری نبود.

 
مادر گفت: ۲۱روز مفقود بود؛ هرجایی زنگ میزدیم خبری نبود!  بعد یه مدت گفتن شما می تونید برید بین شهدا و پیداش کنید وبعد با مشخصاتش پیدا شد و  بعد هم تشیع شد در  3اردیبهشت سال ۶۵ به شهادت رسید

از زمان اعلام خبر شهادت اولین فرزندش گفت:  چون یک مدت بی خبر مونده بودیم احتمال شهادتش رو میدادیم یک روز از سپاه امده بودند،  من اون روز رفته بودم خانه شهید یزدانی (خانه خواهرم) داداشم آمد گفت بیا بریم خونه چون سابقه نداشت من برم جایی و بیان دنبالم، اون روزهم خیلی احساس دلتنگی داشتم احتمال دادم احسان شهید شده که همین طور هم بود

ادامه داد:  اون موقع تشیع جنازه باشکوه بود و جمعیت زیادی بود و دانش اموزایی که باهاشون همکلاس بودند خیلی زیاد بودن. مادر ادامه داد:  قبل از اینکه جنازه رو بیارن خواب دیدم یک خبرنگار میخواد با من مصاحبه کند،  خبرنگار گفت شما چیکاره شهید هستید!  من گفتم مادر شهید هستم و به محض اینکه گفتم فهمیدم اشتباه کردم؛ گفتم، ببخشید من اشتباه کردم! من خاله شهید هستم. گفت نه دیگه گذشت

بعد که رفت دیدم یک جنازه ای را آورده بودند با تابوت  چون پسر دومم احمد دنیا امده بود جلو گهواره گذاشته بودن ؛ وقتی جنازه رو دیدم صورت احسان  از قسمت راست کبود شده بود و قلبش آسیب دیده بود. من اونجا متوجه نشدم.  
روزی که خبر شهادت اورند و دیدم جنازه رو گفتم من اینا رو توخواب دیدم
مادر شهید از حال وهوای خودش و دوری فرزندش گفت: مادر بچه شو در راه خدا داده افتخاره؛  احسان اولین بچم بود و چون بیشتر وقت ها باباش نبود و کامیون داشت و توجاده بود من خیلی وابستش شده بودم وانس داشتم و علاوه بر اینکه مادرش بودم کمثل یک دوست بودیم. 

وقتی که شهید خبر از جایگاه خود را به مادر برای تسکین دلتنگی هایش داد:

مادر ادامه داد : وقتی احسان شهید شد و بی تابی می کردم یک روز باخودم میگفتم خدایا وقتی احسان به دنیا آمد تو ضمانت نکردی تا وقتی من هستم اونم باشه امکان داشت بامرگ عادی و تصادفات بمیره اما خدایا منم مادرم، عاطفه مادری دارم و فراقش برام مشکله !

گفتم خدایا من اگر جایگاه احسان رو ببینم و بدونم کجا زندگی میکنه اینقد بی قراری نمیکنم و گریه نمیکنم چون می دونم احسان اگر از من دوره ولی جاش خوبه گفتم خدایا اگر بدونم دیگه گریه نمیکنم

مادر ادامه داد: یک شب خواب دیدم که احسان اومده؛ سلمان فارسی هم اومده؛ 
لباس رزم تنشه؛ در بیابانی وسیع! 
یه تپه ای هست و یه سکویی بستن
احسان رفته رو سکو!! 
و سلمان فارسی رو تپه ایستاده دستش رو اشاره کرده به احسان و دارد از وصف احسان برای مردم میگوید؛ 
باخودم گفتم مگه احسان چیکار کرده فقط یک پرنده را آزاد کرده چرا سلمان فارسی از احسان می گوید!! 

مادر با تبسمی شیرین ادامه داد:  بعد که از خواب بیدار شدم گفتم که وقتی سلمان فارسی ازش صحبت میکنه پس جاش خوبه پس دیگه گریه نمیکنم،  ولی خب اون فراقش اذیتم می کرد یک روز دوباره گریه کردم؛ یک حالتی بود نه  خواب بودم و نه بیدار؛ وهشیار هم نبودم 
یه ندایی اومنو خطاب قرار داده بود:
به عهدی که دادی وفا کن
به عهدی که دادی وفا کن
به عهدی که دادی وفا کن
بعد من فریاد زدم چه عهدی!!؟ 

فریادکه زدم هشیار شدم گفتم من عهد به خدا بستم پس چرا دوباره گریه کردم

مادر شهید این شعر را خواند:
خلیلی رفت تا دین زنده باشد

فداشد تا آیین زنده باشد
چه صبری دارد این مادر که باید
بعداز این داغ سنگین زنده باشد

مادر شهید گفت: سخته دوری ولی چون شهادته آدم تاسف نمیخوره؛ شاید تومرگ های دیگه تاسف بخوریم که چی شده که از دستم رفت، این چون شهادته یه دلگرمی داره که باخودت میگی در راه خدا دادم .در راه خدا رفت، مادر بچش رو دوست داره ولی اون عاطفه مادری هست. 
بانو شرکا گفت: شاید مادر تاسف بخوره که  مثلا فلان کارا انجام داده بچه خودش رو رنجونده ولی هیچوقت تاسف نمیخوره که چرا بچش شهید شده چرا از دستم رفت چون در راه خدا رفته وشهید شده.

 

مادر شهید گفت: این در راه خدا رفتن یک دلگرمی و یک دلخوشی به ادم میده که ادم از سختی ها سربلند در بیاید و بتواند صبر و تحمل کند

یک خاطره از فرزندش نقل کرد وگفت
خاطره از احسان زیاد دارم  یک حرفی رو احسان گفت وقتی ده سالش بود، این حرف رو زد من جدیدا از تلویزیون شنیدیم.

ادامه داد:  ماه رمضان آشخانه نماز مغرب وعشا بعدافطار ادا میشه بعد افطار ما میخواستیم بریم مسجد باباش لطف میکرد که دختر کوچیکم را نگه میداشت چون تکتم کوچیک بود که من و احسان بریم نماز و برگردیم؛ 
نماز که میخوندیم احسان میموند برای سخنرانی اقا؛ یک شب بهش گفتم احسان جان شما که وای میستی برای سخنرانی آقا شبا کوتاه هست و  وقتی میام به غذای سحر نمیرسم میشه که بعد نماز بیاید بریم که من به غذای سحر برسم؟

گفتش که مامان وقتی که اقا میره منبر ، اگر من از جلو منبر بلند شم بی احترامی میشه به اقا، خیلی زشته!!
من خندم گرفته بود!؟ باخودم گفتم خودش رو در چه حدی میدونه گفتم تواگر بیایی بیرون همه میگن یک بچه بلند شد آمد بیرون  شاید اصلا کسی متوجه تو نمیشد،
 

تا اینکه چند هفته پیش سمت خدا رو نگاه میکنم اقای فرحزاد گفت اقایونی که میان نماز و کاردارن نمیتونن برای منبر بمونید قبل شروع منبر بلند شید؛ وسط صحبت سخنران اگر بلند شید این بی احترامی هست  به اقا،  احسان من تو ۱٠ سالگی اینا رو درک کرده بود و رعایت میکرد،  خیلی با وفا بود، اگر قولی میداد سرقولش بود، اهل خیرو کار خیر بود.

 

انتهای پیام/ صدیقی


با تشکر
نظر شما ثبت و پس از بررسی انتشار میابد.
ارسال نظر
نام :
ایمیل
نظر


پایگاه خبری تحلیلی اخبار سمنگان